انارهای سرگردانبسم رب الزهرا نگاهی به آسمان انداخت ابرهای سیاه و تار ، خورشید را به اسارت گرفته بودند دل آسمان شور می زد لب های زمین ترک برداشته بود آفتابگردان ها در حال احتضار بودند انگار درخت کوچک انار ، بی برگ و بار بود انارها یکی یکی روی تن خشکِ زمین می غلتیدند راه خانه اشان را گم کرده بودند، سرگردان بودند... و گنجشکی روی سیم های برق ، کز کرده بود حال دل او هم مثل حال آسمان ابری بود بغض های سنگین راه گلویش را سد کرده بودند یکی باید این سکوت تلخ را می شکست یکی باید برای نجات خورشید کاری می کرد... ناگهان خورشید ضجه ای زد بغض آسمان ترک برداشت ابرها دلشان به رحم آمد و باریدند و زمین از عطش به باران پناه برد اما حال آفتابگردان ها هنوز وخیم بود بیچاره ها داشتند از دوری خورشید دق میکردند آسمان آنقدر گریه کرد تا سبک شد ابرها یکی یکی از کنار خورشید رفتند ناگهان چشم زمین به جمال خورشید روشن شد حالا دیگر آفتابگردان ها هم حالشان خوب است و گنجشکی توی حیاط خانه دارد از سوراخ کوچکی آب می خورد آه ! چقدر خورشید به آسمان و زمین می آید... کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
انارهای سرگردان - خون شهدا
|